:|

ساخت وبلاگ
وقتی هم اتاقیتون داره با مامانش از خوابش حرف میزنه و تعبیر خوابش رو میپرسه، بهو مزه نریزید و نگید من هم امروز خواب دیدم. خواب زلزله. بعد مامانش بگه یه خبری بهتون می‎رسه. و یهو بپرسه "ریزش(آوار) رو هم دیدی؟" و بگید "آره" و یهو از اون ور خط فقط صدای سکوت بیاد. و بگه که نمیگم چی، ایشالا خیره، ولی به فائزه بگو حتما صدقه بذاره کنار. و شب که دارید با هم اتاقیاتون حرف می‎زنید، یکی دیگه بگه من هم چند روز پیش خواب زلزله دیدم. مرجان برگرده بگه منم همین‎طور. هدیه یادش بیاد امروز که از انقلاب برمی‎گشته صدای یکی رو شنیده که میگفته امشب زلزله دوریشتری میاد. و فاطمه یهو بگه "یا قمر بنی‎‎هاشم، زلزله ست؟" و شما با این که ترسیدید، بگید "نه بابا سرت داره گیج میره". و نیم ساعت بگذره، و یهو هدیه بگه "نمی‎خوام بترسونمتون، ولی حس می‎کنم زمین داره می‎لرزه". و شما هم در ده دقیقه اخیر تمام مدت لرزیده باشید و فکر کنید "نکنه واقعا زلزله ست؟" و یهو همه ساکت بشن و بگن سایت مرکز لرزه نگاری رو چک کن؛ و فقط زمین لرزه‎های هجدک و کرمانشاه رو نشون بده. و یه نفس راحت بکشید. ولی هنوز هم تمام وجودتون در حال لرزیدن باشه... :|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 271 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:12

جان من بیاید و یه راهکار بدید برای این که آدمای آویزون رو از سر خودم باز کنم. دیگه عاجز شدم از دستشون! یه غلطی کردم با یه آدمی مثلا دوست شدم که نه دلم محبت و دوستی‎شو میخواد،نه قهر کردن و توهین‎هاشو. نه میشه به خوشی‎ش دل بست؛نه به ناخوشی‎ش. بوک مارک و طلق روسری و پیکسل و خودکاری که بهم هدیه داده بود رو دیگه استفاده نمی‎کنم.دست و دلم نمیره.هدیه‎ای که انقد از هدیه‎دهنده ش ناراحت باشی،به درد لای جرز دیوار میخوره. دیگه نه میخوام یک کلمه راجع به دوست‎پسرش بشنوم؛نه میخوام کنارش بشینم؛نه حتی باهاش حرف بزنم. آدم باشید خب. بقیه رو از خودتون زده نکنید. هی میخوام ناراحتش نکنم؛تو ذوقش نزنم؛نمیشه.آخرش هم باید یه دعوای حسابی راه بیفته.منم که اصلا انگار خدا این قابلیت دعوا کردن رو تو وجودم تیک نزده و یادش رفته.اگه بحث حق گرفتن باشه همه‎رو بیچاره می‎کنم؛ولی دعوا رو نمی‎تونم. جالب این‎جاست که حتی با خودش فکر نمی‎کنه که وقتی سه هفته ست شنبه ها بهم زنگ میزنه که بریم بیرون و من هر هفته یه بهونه‎ای میارم؛یعنی نمیخوام باهاش برم بیرون. اصلا این رو هم نمی‎فهمه. بابا تو به من زنگ می‎زنی استرس می‎گیرم،اعصابم بهم میریزه؛تو دلم دو تا فحش هم بهت میدم.دست از سرم بردار حالا دیگه. *تو رو خدا یا اینو از زندگی من محو کنید،یا من رو برگردونید شهر خودم. :|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 22:02

 این هفته کاری ندارم. در واقع این هفته کلاس انقلابم کنسل شده؛درس زبانشناسی‎م رو خونده‎م؛برای درس نگارش پیشرفته هم استثنائا کاری ندارم؛کلاس درآمد هفته پیش هم کنسل شد و نمایش‎نامه و Commentry ش آماده‎ست؛برای متون مطبوعاتی و بیان شفاهی Presentation ندارم؛برای ترجمه هم کلا یه تمرین مسخره دارم. یه حس بدی دارم.انگار یه کاری باید انجام می‎دادم و یادم رفته. اول هفته قیدار رضا امیرخانی رو خوندم و تموم کردم.برای فرزاد سوغاتی خریدم.برای خودم از زیرگذر ولیعصر کیف خریدم و فردا قراره افتتاحش کنم؛به همراه مانتوی نویی که آستیناش رو همین الان شستم و روی بند انداختم. با این که میدونم باید برای کلاس ترجمه خلاصه کتاب بنویسم و ترجمه مقایسه کنم و فرم های فرزانه رو صحیح کنم و برای داستان کوتاه نقد بنویسم و جزوه هام رو تایپ کنم،دست و دلم به این جور کارا نمیره. روتینم بهم خورده. روتین کشنده‎ست؛ولی نبودنش هم همچین خوشحال کننده نیست الزاما. + آخر هفته میرم خونه و "خرم آن روز کزین منزل ویران بروم". + فکر کنم م. و زینب باهام قهرن و حوصله دیدنشون رو هم ندارم حتی. + یادم رفت به داییم زنگ بزنم و بگم زیارتش قبول و اینا :| + جا نمازم با وجود سه تا مهر و سه تا تسبیح حسابی آخوندی شده و اصلا معلوم نیست صاحبش منم. + یه چیزی درست نیست.نمیدونم چی ولی از امروز صبح حس میکنم یه چیزی،یه چیز کوچیک آزار دهنده درست نیست. و از :|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 215 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 22:02

یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم می‎افتم :) حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل می‎شم، وبلاگای بقیه رو می‎خونم، گاه‎گداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،می‎بینم همش غرغره. پشیمون می‎شم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات! حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شده‎بود و دیدم نمی‎تونم به امان خدا ولش کنم :دی همون‎طور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونه‎ای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و می‎دویدم همچو آهو که برسم خونه‎مون :| اون شب با بچه‎ها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله می‎ترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کرده‎باشم ختی :| اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی می‎شدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگ :|...
ما را در سایت :| دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtheinfernog بازدید : 1041 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 22:02